یوسف چون از چاه حسادت برا درانش نجات یافت در بازار مصر به مبلغی ناچیز به عزیز مصر فروخته شد. گذشت و گذشت ........
یوسف نوجوان ،جوانی برومند و زیبا شد که رشک هر فردی بود و بیش از همه عشق یوسف در دل زلیخا همسر زیبای عزیز مصر شعله ور میشد و او را از درون میسوزاند و راهی میجست تا یوسف زیبا را حتی لحظه ای اندک از آن خود کند .
روزی خلوتی یافت و یوسف را فرا خواند و دربها را ببست و یوسف را به خویش خواند اما یوسف اکراه کرد و از خدای خویش کمک طلبید . و فرار کرد به سمت دربهای بسته اما دربهای بسته به اذن خالق برایش گشوده شد.اما با مکر زلیخا محبوس شد.
و مرارتها یافت تا شد عزیز مصر.
عزیز من تو عزیز مصر امکانی آنگاه که خداوند تو را خلیفه الله قرار داد.
اما...
شرط آن راندن زلیخای شهوت و هوس است .
باید از هوی گذشت تا به خدا رسید.
خدا منتظر دستهایی است که او را بخوانند فقط کافی است همت کنیم .